یکی از اعضای هوشیار از سال 1374، که از پاکی جنسی به مرحله دوم بهبودی رفت و روند دشوار درمان احساسات خود را که برای مدت طولانی تحت فشار قرار گرفته بود، آغاز کرد.
من در 19 آذر 1369 به پاکی جنسی رسیدم. قبلاً 12 قدم را در یک انجمن دیگر با فرد دیگری کار کرده بودم. یکی از چیزهایی که او به من گفت این بود: “تو برای مدت طولانی از بدنت خارج شده ای.” من به معنای واقعی کلمه از نظر احساسی در بدن خودم نبودم. توی سرم بودم و تمام چیزی که زیر گردنم احساس می کردم بی حسی یا شهوت بود و شاید گاهی خشم. چیزی شبیه طیف احساسات، رنگین کمان احساسات، مانند چیزی که امروز می توانم آن را تجربه کنم، وجود نداشت.
اولین خاطره ای که من به یاد دارم از دو سالگی ام است که ضربه ای خوردم و به خودم صدمه زدم و گریه می کردم. اولین خاطرات جنسی من در سن پنج سالگی بود. من تعدادی خاطرات دیگر از دوران کودکی ام دارم که نشان می دهد من به خاطر استرس بعد از یک سانحه و در چندین مورد که اتفاق افتاده بود رنج می بردم. من احساسات زیادی داشتم، چیزهای زیادی در درونم می گذشت که مستقیماً به چیزی که در حال حاضر اتفاق می افتاد مربوط نمی شد، بلکه مربوط به چیزهایی بود که در دوران کودکی من اتفاق افتاده بودند. و به این ترتیب وقتی به هوشیاری رسیدم و شهوت و الکل و پرخوری را کنار گذاشتم، روند دشوار درمان احساسات را شروع کردم – به اصطلاح “بهبودی مرحله دوم”.
بیشتر دوران کودکی ام را صرف طفره رفتن از احساساتم به طرق مختلف کردم. تظاهر، رسوا کردن، تخلیه واقعیت فعلی. خیالپردازی و فرو رفتن به فانتزی یا فکر کردن به چیزی. برای بی حس کردن احساساتم، پرخوری می کردم و رابطه جنسی و بعداً الکل نیز مصرف می کردم.
خشم احساس مورد علاقۀ خاص من بود. در خانهام مورد آزار و اذیت و ضرب و شتم قرار گرفته بودم و وقتی خشم و عصبانیت را کشف کردم، پدر و مادرم میدانستند که اگر به من دست بزنند، آنها را میکشم. من از یک منبع قدرت استفاده کرده بودم که می توانستم از آن به روشی بسیار تهاجمی برای محافظت از خودم استفاده کنم. مردم در مدرسه از من دوری می کردند، زیرا انگار خشم از من سرازیر بود. هنگامی که به بهبودی رسیدم و شروع به کشف سابقه سوء استفاده جنسی در دوران کودکی کردم، ناگهان این خشم به وجود آمد – فوران عظیمی از خشم. من شش هفته را در بخش رفع آسیب های روانی در مرکز درمانی گذراندم. در اولین جلسه گروه درمانی با اعضای گروه به صورت دایره ای نشستم و شروع به لرزیدن کردم. قبل از اینکه بفهمم چه اتفاقی افتاده، روی زمین افتاده بودم و همه آنها ریخته بودند روی من و من در واقع داشتم تجربه ای از دوران کودکی ام را مرور می کردم، که نمی دانستم اتفاق افتاده است.
خیلی وقت ها پیش می آید که یک کودک خردسال، احتمالاً بارها توسط یک بزرگسال تکان خورده و لزانده شده باشد، و این همان چیزی بود که در آن لحظه اتفاق می افتاد. داشتم خاطره ای را زنده می کردم. به یاد دارم که درمانگر گروه به من گفت که من به یک حباب تروما (آسیب روانی) رفتم و احتمالاً تعداد زیادی از این آسیب ها هنوز در ذهنم وجود دارند. تازه داشتم می فهمیدم که چرا این واکنش های عجیب را به چیزهای مختلف داشته ام.
خانمی که قبلاً 12 قدم را با او کار کرده بودم، گفته بود اگر چیزی در مورد دوران کودکیت نا راحتت کرد، لطفا با من تماس بگیر. زمانی که یک خاطره آزار جنسی برایم به میان آمد، با او تماس گرفتم و او در آن لحظه جان من را نجات داد، زیرا میتوانستم احساس کنم که شرمندگی ناشی از مورد سوء استفاده جنسی قرار گرفتن مانند موجی از جزر و مد بر سرم می آمد و مرا به پایین می کشید و میتوانستم احساس کنم که دارم پایین و پایینتر میروم. افسردگی عمیق و بی انتها و افکار خودکشی در من وجود داشت. انگار میتوانستم آن فشار را احساس کنم، و او به من گفت عصبانی بشو، واقعاً عصبانی. و من هم این کار را انجام دادم. من عصبانی شدم و به نوعی به من کمک کرد تا از آن دوران سخت عبور کنم.
من به معنای واقعی کلمه در قسمت احساسی بدنم ساکن نبودم. توی سرم بودم و تمام چیزی که پایین تر از گردنم احساس می کردم بی حسی بود و شهوت.
در اوایل هوشیاری، به خصوص سال اول بهبودی، بیشتر روزها گریه می کردم. من واقعاً اصلاً گریه نکرده بودم. من افسر ارتش بودم و چیزی نبود که برایش گریه کنم، بنابراین همه آن احساساتم را جمع کرده بودم توی خودم و این کاری بود که انجام می دادم، جمع کردن، بی حس کردنش، و پر کردن آن خلاء با با پرخوری، رابطه جنسی یا هر چیز دیگری. این مرحلۀ دردناک، به لطف فرآیند کارکرد قدم ها، برای همیشه دوام نیاورد.
فرآیند کارکرد قدم های 4 تا 10 مانند خالی کردن سطل آشغال، تمیز کردن آن، مرتب کردن زباله ها و شاید انتخاب و برداشتن یکی دو تا چیز خوب برای استفاده دوباره است. و بعد یک سطل زباله تمیز برای زمانی که بهش نیاز دارید خواهید داشت. ولی کی به یک سطل زباله تمیز نیاز دارم؟ وقتی چیزی به شدت به من ضربه روحی می زند!
ابزار کلیدی برای خشم که به نظر من بسیار مفید بود اینگونه است. خشم ترکیبی از ترس سطح بالا و شرم سطح بالا است و این دو تا چیز همدیگر را تقویت می کنند و من از آنجا دچار خشم می شوم. و یکدفعه، من فکر نمی کنم دیگر هیچ آسمان آبی وجود داشته باشد. راه شکستن این موضوع این است که از خودم بپرسم: “شرم چیست؟” و وقتی این کار را انجام میدهم، همه چیزِ خشم فرو میریزد.
همچنین من باید تفاوت بین یک فکر و یک احساس را یاد می گرفتم. من عادت داشتم چنین جملاتی را می گفتم: «احساس میکنم امروز روز خوبی است»، «احساس میکنم که با من نامهربانی میکنی»، «احساس میکنم رها شدهام»، «شما باعث احساس ناراحتی من شدید». همۀ اینها دروغ است – آنها افکار هستند، نه احساسات.
احساسات من چیزهایی هستند که در بدن من اتفاق می افتد، نه بین دو تا گوش هایم (یعنی داخل مغزم). درد چیزی است که در بدنم احساس می کنم. خشم، غم، ترس، شرم و گناه چیزهایی هستند که در بدنم احساس می کنم و باید یاد می گرفتم که آنها را شناسایی کنم و لیست نسبتاً کوتاهی از کلمات مربوط به احساس ها داشته باشم. چیزهای دیگری که فکر میکردم احساس میکنم، مانند ترحم به خود، تنهایی، ترس از زنان خشمگین و شهوت، در واقع بین گوشهایم میگذرد.
به رهجوهایم می گویم که اجازه ندارند بگویند «من این احساس را دارم»، «من احساس می کنم فلان…»، «هر چیزی را احساس می کنم». من به آنها کمک میکنم تا بفهمند، چه چیزی در سر میگذرد، و چه چیزی در پایینتر (در بدن) میگذرد. بنابراین، یک لیست ساده از احساسات و عادت کردن به شناسایی آنها و ممنوع کردن عبارات خاص از دایره لغات ما. گفتن “من احساس می کنم که تو آدم خوبی هستی” در واقع یک دروغ است. “من تصور می کنم تو آدم خوبی هستی”، “فکر می کنم تو آدم خوبی هستی”، اما این یک احساس نیست.
یکی دیگر از جنبه های هوشیاری عاطفی برای من درک تفاوت بین یک احساس و چیزی مانند عشق است که یک انتخاب است. عشق یک تصمیم است. این یک احساس نیست که تصمیم میگیرم کسی را دوست داشته باشم. من زمانی که انتخاب میکنم ببخشم، اعمال عاشقانه را نسبت به او انجام دهم.
اما اگر بخواهم بغض کنم، نابخشوده باشم، اعمال تنفر آمیز انجام دهم، آنگاه احساسات نیز به دنبال دارند. و احساس نفرت می کنم و احساس بدبختی می کنم. بنابراین، درک کنید که برخی از چیزهایی که من آنها را احساس می نامم، مانند عشق، در واقع اعمال ارادی هستند، و بنابراین، آنها واقعاً در قلب متمرکز هستند.
بنابراین، من افکار و نواقصی دارم که در اعمال ارادی متمرکز است و احساساتی هم دارم که در جای دیگری از بدنم اتفاق می افتند. و فقط اینکه بتوانیم بین آنها تفاوت قائل شویم بسیار مفید است. من این تغییر را که از نظر احساسی یک کودک باشم، تا رسیدن به بلوغ عاطفی و احساسی گذرانده ام و اکنون دارم رشد می کنم و به یک بلوغ احساسی می رسم، و این عالی است.
نیکلاس س. – انگلستان، کامبریا