داستان یکی از اعضای در حال بهبودی، که به آرامی اما با اطمینان از تپۀ بهبودی بالا می رود و خداوند راه رو به جلو را به او نشان می دهد.
امواج شرم و حقارت من را فرا گرفته بود. هیچ روزنه ی امیدی به نجاتم نداشتم و به سنگینی چیزی فکر می کردم که تازگی ها در آن بسیار افراط کرده بودم. تنها راه من نیروی اراده ام بود. من باید بهتر می شدم، و خودم هم میخواستم که بهتر بشوم.
این بر می گردد به بهار سال 1391، پس از اینکه ساعتها را در اتاق خواب آپارتمانم می گذراندم و از انجام کارهای تحصیلات تکمیلی ام اجتناب می کردم تا فقط ویدئوهای سکسی آنلاین را تماشا کنم و خودارضایی کنم. یا در پاییز 1395، بعد از اینکه بیش از یک ساعت از روز کاری خودم را با تلفن همراهم در حمام اداری گذراندم تا تمایلات سیری ناپذیرم را ارضاء کنم. یا شاید این زمستان سال 1386 بود، بعد از اینکه بعد از ساعتها به آزمایشگاه تحقیقاتی دانشگاهم سر زدم و هوس کردم فضایی خصوصی با کامپیوترم داشته باشم تا هر چه که می توانم در سایت های پورن گشت و گذار کنم و محتواهای جنسی شکار کنم. هوووف… یا شاید دارم به آن تابستان چند سال پیش فکر میکنم، و آن رفتارهای مخربی که در دفتر کارم انجام دادم، و میبینم که کارهایم چقدر روحیه و عزت نفس همسرم را در هم میکوبید.
هر دفعه همان چیزِ نفرین شده بود. هیجان و شعفی که مانند یک نسیم آرام بخش مرا می شست و رنجش ها، اضطراب ها و بار سنگین مسئولیت هایم را با خود می برد و به من اجازه می داد به سوی بهشت بالا بروم. در آن لحظات می توانستم پرواز کنم. اما بالهایم از جنس بخار و مه بود، که ناگهان در فضای خالی حل میشدند، و با یک فرود وحشتناک و سرگیجهآور برمیگشتم و به زمین کوبیده می شدم، و با تاسف و سرافکندگی خودم را بلند میکردم و تصمیم میگرفتم که دیگر هرگز به خودم اجازه ندهم فریب بخورم. اما در عرض چند روز، باز هم یک بار دیگر توی ابرها بودم. الان هم اینطور نیست که آن سقوط ناگهانی و سریع را فراموش کرده باشم. اما فقط فراموش می کنم که برخوردم با زمین آن هم با آن سرعت وحشتناک چقدر برایم دردناک بود.
من “آدم خوبی” بودم. همیشه در وقتم سخاوتمند بودم، مدام نیازهای دیگران را بر خودم مقدم میداشتم، هرگز در مورد کسی حرف بدی نمیزنم، و تمام تلاشم را میکنم تا مطمئن باشم هیچکس حرف بدی پشت سر من نمی زند. از نظر تحصیلی هم خوب بودم، و از نظر کارم تقریباً موفق بودم. اما همۀ اینها کارهای خیلی سختی بود؛ و واقعاً خسته کننده.
با این حال، اگرچه خودم هم نمیخواستم تسلیم وسوسه هایم باشم، و حتی از تسلیم شدن در برابر خواستههای پستم متنفر بودم، اما این تنها چیزی بود که من برای خودم داشتم و تنها جایی بود که میتوانستم باشم. اعتیاد من مانند تکیه گاهی بود که کمکم می کرد زیر بار این کارهای بسیار سخت و غیرممکن له نشوم. هیچ راهی هم وجود نداشت که بتوانم کمک بگیرم یا حتی بتوانم با نزدیک ترین کسانم صادقانه حرف بزنم. دروغ هایی که باید می گفتم و فریب هایی که نیاز داشتم تا همیشه مورد تایید دیگران قرار بگیرم و این تصویری که از خودم برایشان ساخته بودم را حفظ کنم، شری بود که دائم دامنم را گرفته بود. اما آخه من بدون تایید دیگران چی داشتم؟
خب، آخرش هم معلوم شد که حتی اعتیادم هم نمی توانست آن تصویر ساختگی من را حفظ کند. وقتی آن چهره ی مورد تایید همه در نهایت در بین اطرافیانم خراب شد، مجبور شدم با این حقیقت روبرو شوم که من دچار یک درماندگی عمیق معنوی هستم که با پورن و فیلم های سکسی حل نمی شود، و حتی با قدرت اراده و با تمام تلاشم برای آدم خوبی بودن هم قابل حل نیست. این مکاشفه ی دردناک زمانی برایم رخ داد که از خانه بیرون انداخته شدم و یک شب طولانی را با سرگردانی در خیابان ها و خوابیدن در ماشینم گذراندم. یا شاید بعد از این بود که همسرم با گریه به من گفت که از ازدواج با من شرمنده است، از اینکه چنین فرد پست و فرومایه ای را به عنوان شوهر انتخاب کرده خجالت می کشد. در هر صورت، دیگر می دانستم که من به پاسخی نیاز دارم که فراتر از خود من است.
بالاخره به آن اتاقهایی که جلسات انجمن معتادان جنسی گمنام در آنها برگزار می شد راه پیدا کردم، و شروع به کار کردن دوازده قدم نمودم. صحبت های دیگر اعضای برنامه را میشنیدم، و پاسخ آرام آرام به چشمم آمد. بی قدرتی خود را در برابر شهوت بپذیرید، وسوسه هایتان را تغذیه نکنید، کار کردن از روی عشق را تمرین کنید، خواست خود و مراقبت از زندگیتان را به خداوند بسپارید: قدم ها را کار کنید و باز هم به جلسه بیایید. اکنون زمان آن رسیده بود که تصمیم بگیرم آیا حاضرم در آن پاسخ زندگی کنم؟
این لحظه دلهره آور بود. آیا واقعاً می توانم بعد از 15 سال پنهان کاری و تخریب های مداوم، شیوۀ جدیدی از زندگی را ببینم؟ به نظر میرسید که هر روز بحران های زیادی به وجود می آمد که باعث شکست من شوند، و دوباره به زمین کوبیده شوم. اما من یک روز به یک روز رو به جلو ادامه دادم. ترس ها، ناتوانی ها و خشمم را به نیروی برترم تسلیم کردم، تنها کسی که می توانست مرا هوشیار نگه دارد و از جنونم نجاتم بدهد.
دیدم که نقص ها و کاستی هایم مرا دوست نداشتنی نمیکند، بلکه فقط از من یک انسان میسازد.
و با این رها کردن، متوجه شدم که لازم نیست من برای تایید دیگران زندگی کنم، و اینکه اصلاً مجبور نیستم ترس ها و رنجش هایم را سخت در آغوش بگیرم. دیدم که نقص ها و کاستی هایم مرا دوست نداشتنی نمیکند، بلکه فقط از من یک انسان میسازد. برای اولین بار در زندگیام، توانستم صادقانه با مردم ارتباط برقرار کنم، خود واقعیام را به آنها نشان دهم، واقعاً دوستشان داشته باشم و دوست داشته شوم. من آزاد بودم که نقص هایم را بپذیرم، و آزاد بودم که با فروتنی به خداوند اجازه دهم آنها را برطرف کند. و من توانستم همه اینها را بدون شهوت انجام بدهم. من این روزها زیاد پرواز نمی کنم. در عوض، من از تپۀ بهبودی بالا می روم، و خدا مسیر رو به جلو را به من نشان می دهد. گاهی اوقات تلو تلو میخورم، اما اگر صادقانه دستم را برای درخواست کمک دراز کنم، همیشه دستی برای گرفتن آن وجود دارد. معتاد جنسیِ درون من به آسمان نگاه می کند و می خواهد فقط یک بار دیگر پرواز کند. اما در عوض، من همچنان آهسته و پیوسته به بالا رفتن از این تپه ادامه میدهم، زیرا این بهترین راه برای رسیدن به بهشت است.