خیالپردازی ها در زندگی من می خواهند واقعیت را خراب کنند. آنها از جانب خدا نیستند. می خواهند مرا بکشند. این بالاترین نوع خودخواهی مربوط به زندگی من در یک دوره 24 ساعته است. آنها خطر بزرگی برای آزادی من هستند. بنابراین، از خدا می خواهم و ملتمسانه درخواست می کنم که اقدامات برنامه را در طول روز به من بدهد تا در دنیای واقعی زندگی کنم – نه در خیالات. کتاب سفید در صفحه 24 می گوید: “من چیزی بهتر از شهوت را یافتم – واقعیت.”
اگر عشق خدا را اجابت کنم، در طول روز کارهای نیک انجام می دهم. گاهی اوقات سخت است، من می خواهم چیزی را بر اساس طرز فکر قدیمی خودم ادامه بدهم. اما هر چه بیشتر با او ارتباط برقرار کنم، روزم بهتر می شود.
در زمان هوشیاری، بی قدرتی خودم را خیلی بهتر درک کردم. خدا به من پیشنهاد داد که این کار را از طریق بازی انشا انجام بدهم، به این ترتیب مدیتیشن، یادداشت نویسی روزانه و تمرینات بدنی را به صورت روزانه انجام دهم.
نیروی برتر من به من می گوید که احساساتم را واقعاً احساس کنم – حتی اگر بهش احتیاج دارم، گریه کنم. امروز کمتر تحت تاثیر بیماری ام قرار می گیرم. تماس تلفنی می گیرم و تماس هایی دریافت می کنم. در واقع، این اعتماد من را به انجمن بیشتر می کند و اطمینان پیدا می کنم به اینکه می توانم بخشی از چیزی بزرگتر باشم. جای خالی و تنهایی ام را پر می کند. من افتخار می کردم که در گروهی به زبان انگلیسی صحبت می کردم.
وضعیت من به شدت بهبود یافته است. در طول بهبودی من شروع به پیاده روی، انجام تمرینات بدنی و کمتر غذا خوردن کردم. حدود سه کیلو کم کردم. تا دیروقت تماشای فیلم در تلویزیون و استفاده از تلفن همراهم را قطع کردم. الان زودتر می خوابم و زودتر بیدار می شوم. به دکتر و آرایشگاه هم سری زدم و لباس خریدم.
قبلاً نمی توانستم این کار را انجام دهم؛ اسیر ترس هایم بودم. صحبت کردن با خدا و انجام ده شکرگزاری در مراقبه به من کمک می کند تا بر چنین ترس هایی غلبه کنم. من حتی زمانی که کارگران مشغول تعمیرات با چکش در اتاق کناری بودند، مراقبه ام را انجام دادم. خدا مرا دوست دارد. همچنین، خداوند به من گفت: “نیک، وقتی دچار بی ثباتی عاطفی می شوی، مکث کن و ساکت باش.” این به من کمک می کند تا عجله و سرگیجه را از بین ببرم.
من این تجربه را کرده ام که وقتی در صحبتهایم با اقوام حد و مرزهایی قائل میشوم، نیروی برترم به من شادی میبخشد. این اواخر برای اولین بار با پدرم هم عقیده بودم و حرف او را پذیرفتم. گاهی لازم است حرف زدنم را قطع کنم. وقتی با پدربزرگم حرف میزنم، سکوت اختیار میکنم. هر روز ده دقیقه در دفترم می نویسم، و این به من اجازه می دهد که با یار تجدید پاکی ام به طور شفاف صحبت کنم. این به من کمک می کند تا افکار وسوسه انگیز خود را ببینم.
راهنمایم به من گفت: «نیک، چه برنامهات را دوست داشته باشی و چه نداشته باشی، تو نیاز داری که آن را انجام دهی.» و شگفت انگیز است که او همین افکار را در مورد مشکل من دارد. خداوند به راهنمای من می گوید: “ببین، نیک داره سعی می کنه با قبول توصیه های تو خودش را جمع و جور کنه و به تو پاسخ بده. با توجه خودت و کلمات درست به او پاداش بده.”
خدا امروز تکه های زندگی من را در کنار هم، در یک چیز جذاب قرار داده است! و این شگفت انگیزترین کاری است که او می تواند برای من انجام دهد.