این داستان را اخیراً در یکی از جلسات متعددی که می روم شنیدم و می خواستم آن را با خوانندگان مقاله به اشتراک بگذارم:
یک معتاد جنسی در پیادهرو میچرخد، همه جا به محرک ها نگاه میکند و در یک سوراخ میافتد. او تلاش می کند و سعی می کند بیرون بیاید اما نمی تواند. شروع می کند به فریاد زدن. «کمک! کمکم کنید!»
یک کشیش و یک خاخام در حال قدم زدن در جاده هستند. آنها فریادهای او را می شنوند، به سوراخ نگاه می کنند و پر از شفقت می شوند. «اوه. چه وضعیت وحشتناکی. چطور شد که در آن سوراخ افتادی، مرد جوان؟» وقتی مرد به آنها می گوید که چگونه در چاله افتاده است، آنها به او می گویند که وضعیت تو واقعاً ناراحت کننده است و برای او بسیار دعا می کنند. به او برکت می دهند و از راه می گذرند.
مرد همچنان به فریاد زدن ادامه می دهد. «کمکم کن! کمکم کن!»
مرد دیگری می آید و به سوراخ نگاه می کند. او یک روانشناس است. می گوید: «ای وای من» و از مرد می پرسد که چگونه در سوراخ افتاده. بعد روانشناس میگوید: «در واقع شما در چاله نیافتاده اید، شما خودتان را از احساساتتان پنهان کرده اید. از کودکیتان برایم بگویید.» بعد از یک ساعت روانشناس می رود و می گوید هفته آینده برمی گردد.
در نهایت یک مرد دیگر از راه می رسد، مرد را در سوراخ می بیند و می پرد داخل.
«چیکار کردی؟» پسر اولی شگفت زده می گوید. «الان ما هر دو گیر کرده ایم و نمی توانیم بیرون بیاییم.» پسر دوم می گوید: «نگران نباش»، «من اینجا را خوب می شناسم. من در دوران بهبودی از اعتیاد جنسی هستم و راه خروج را بلدم. فقط دنبالم بیا.»