در دی ماه 1387 به اولین جلسه SA رفتم. روی میز نشریات، یک نسخه از مجله Essay را پیدا کردم. یک جوک خنده دار بهبودی داخلش بود. واقعا هم خندیدم! این اولین باری بود که فهمیدم بهبودی می تواند سرگرم کننده باشد.
متاسفانه جلسات آن گروه SA بعد از مدتی دیگر برگزار نشد. ناامید به گروه قدیمی ام برگشتم. اما برای همایش SA در بریتانیا در سپتامبر همان سال ثبت نام کردم. در بدو ورود، مردی صمیمی از من استقبال کرد. او از دیدن یکی از دوستان خارج از کشور که در همایش شرکت می کند خوشحال بود. از من پرسید چقدر هوشیارم؟ گفتم: «پنج روز» و با افتخار اضافه کردم: «اما من قبلاً حدود شش ماه هم هوشیار بوده ام!» وقتی از او پرسیدم، با خوشحالی گفت که هشت سال هوشیار بوده است. راستش من همان لحظه از او رنجش گرفتم!
آن شب، پس از شرکت در اولین جلسه آخر هفته کنگره، احساس ناراحتی کردم. به اتاقم رفتم و یک فهرست کوچک نوشتم. افراد زیادی با چندین سال هوشیاری در رویداد آخر هفته حضور داشتند. تا حالا همچین چیزی ندیده بودم. من فکر می کردم که هوشیاری برای معتادان جنسی فقط به صورت تئوری است و در دراز مدت ممکن نیست. در آنجا بهم ثابت شد که اشتباه کردم و واکنش من به آن هم عصبانیت بود!
در حالی که ستون های ترازنامه ام را می نوشتم، می دیدم که چقدر مغرور و متکبر هستم. من به فردی تبدیل شده بودم که واقعاً دوست نداشتم باشم. این به شدت به من ضربه زد. دردناک بود. به اتاق جلسه برگشتم، این بار واقعاً می خواستم فقط یکی از آن بچه ها باشم. حالا می دانستم اینجا یک چیزی هست. نیازی به گفتن نداشتم؛ می دانستم این خانه برای من است. در بازگشت به خانه یک بار دیگر تلاش کردم تا در گروه قدیمی خودم در برنامه 12 قدمی دیگر هوشیار بمانم و آخرین لغزشم را در مهر 1387 تجربه کردم. سپس در نهایت تسلیم شدم و SA را در آغوش گرفتم.
واقعیت این است که نقش من در گروه در طول سال ها تغییر می کند، تا حدی به دلیل هوشیاری طولانی مدت. حالا اگر من یک کلمه کمی غیر دوستانه بگویم، بیشتر از مشارکت نامناسب یک تازه وارد در حال مصرف به گروه آسیب وارد می کند. اگر من روحیه عبوس داشته باشم در واقع می تواند معنویت جلسه را از بین ببرد. با پیشتر رفتن در هوشیاری جاده باریک تر می شود. اما لذت زندگی هم بیشتر می شود.
من یک کنترلکننده هستم و دائم می خواهم از هر تپهای که پیدا میکنم بالا بروم. و البته با هر صعود باید دوباره با این واقعیت روبرو شوم که من خدا نیستم. من بسیار سپاسگزارم که او مرا در بین یک عده معتاد جنسی قرار داد. آنها تنها کسانی هستند که می توانند به من کمک کنند. بزرگترین اشتباهات زندگی ام را در زمان بهبودی مرتکب شده ام، شاید به این دلیل که هنوز فروتنی کافی را یاد نگرفته ام. اما گروه خانگی من ضربان قلب زندگی من است، در روزهای خوب و بد. در دوران بهبودی، من نیروی برتری دارم که با خودم به من کمک می کند. یک بار یک عضو قدیمی گفت: “شغل من، ماندن است.” و همینطور، فقط برای یک روز دیگر.