جمله معروفی هست که می گوید: “ما به اندازه رازهای خود بیمار هستیم.” من هم اکنون فکر می کنم که “ما به اندازه داستان های خود بیمار هستیم.” راهنمای من وقتی اولین بار قدم پنجم خود را کار می کردیم با محدود کردن مشارکت ستون دوم به «ده کلمه یا کمتر»، مرا شگفت زده کرد. من آماده بودم تا تفاوتهای روانشناختی همه افراد فهرست شده در قدم چهارم را توضیح دهم. اما او من را محدود کرد، زیرا “فقط ده کلمه، چون بیشتر از آن باعث می شود تو رفتار بد خودت و مطمئناً باور نادرست به قربانی بودن را توجیه کنی.”
وقتی به بهبودی رسیدم، احساس بسیار نادرستی از خودم و از واقعیت داشتم که به صورت داستان هایی رمزگذاری شده بود. داستانهایی درباره اینکه چرا کارهای مخرب جنسی میکردم. و نقصهای شخصیتی مانند دروغگویی داشتم که فقط الگوهای فکری و عملی را که اعتیاد من را تشکیل میداد، تقویت میکرد. همانطور که در قدم هفتم خودِ جدیدی را تصور می کردم، داستان هایم هم تغییر کردند.
حتی فراتر از آن، داستان نداشتن است. بسیاری از آنچه “دانش” ما در برنامه را تشکیل می دهد، یک مسئله بیرونی برای بهبودی من است. من نیازی ندارم از حقایق موجود داستان درست کنم، بلکه فقط کافیست بر اساس آنها عمل کنم. حتی داستان بهبودی من با نزدیک شدن به نیروی برترم تغییر کرد. من به اندازه گذشته مطمئن نیستم که چرا اتفاقات رخ داده است. حقیقت خیلی ساده است، و به نظر نمیرسد لازم باشد در پیچیدگیهای یک داستان قرار بگیرد، بلکه حقیقت در چارچوبی قرار دارد که هر روایتی در آن قرار دارد – نیروی برتر دوست داشتنی که همیشه مرا به صلح و سلامتی فرا میخواند («حقیقت بزرگ» که در اعماق وجود هر یک از ما یافت میشود، AA 55).
زمانی که از من میپرسیدند چرا به وظایف زناشویی یا والدینیام عمل نمیکنم، میگفتم: «پیچیده است» یا «داستانش طولانیه». فقط به این دلیل پیچیده بود که من نمی توانستم با این حقیقت ساده روبرو شوم که مرتکب زنا و سوء استفاده از زنان هستم. راهنمای من مجبور شد برچسب هایی مانند “سوء استفاده گر جنسی” را برای من به کار ببرد تا به من کمک کند تا از دروغ های پیچیده ای که به خودم و دیگران می گفتم عبور کنم.
داستان ها با آشکار شدن حقیقت در اعمال ما، تغییر می کنند. به عنوان مثال، داستان شریک جنسی که با او به آخر رسیدم، به سرعت در زمان بهبودی تغییر کرد. وقتی او رفت، من یک تشخیص روشن و اما نه چندان خیرخواهانه از زندگی و انگیزههای او داشتم، از اینکه او چگونه به من آسیب رسانده بود و چرا اشتباه کرد که مرا ترک کرد. حالا فقط می دانم که بزرگترین هدیه او به من ترک من بود، دور شدن از مسمومیت من. داستان زیادی باقی نمانده است جز اینکه «دروغ گفتم، تقلب کردم، دستکاری کردم و نتایجش که دردناک بود». این من را به یاد کتاب بزرگ می اندازد، “سالها زندگی با یک الکلی کافی است تا هر زن یا فرزندی عصبی شود” (AA 122). از آنجا که “کلید ماجرا من هستم” (SA 133) هیچ علاقه ای به تفکیک این موضوع ندارم که چه کسی باعث چه چیزی شده است.
با تسلیم کردن داستان هایی که می گویم، بیشتر احساس آزادی، سبکی و اطمینان بیشتر، از حقیقت می کنم. من نظر مطمئنی در مورد مسائل ریشه ای مربوط به خانواده خودم ندارم یا اینکه چرا معتاد هستم، یا چرا مردم در زندگی من آنطور رفتار کردند. من مطمئن هستم که یک نیروی برتر همیشه آنجا بود، ساکت، ساده و واقعی.