اخیراً تجربه دردناکی داشتم که از نظر روحی من را از پا درآورد (به لطف حمایت خدا و SA توانستم پاکی جسمی خودم را حفظ کنم) و یک بار دیگر به من نشان داد که این بیماری چقدر حیله گر، گیج کننده و قدرتمند است. به نقل از الکلی های گمنام، “من یک مهلت روزانه مشروط به حفظ وضعیت معنوی خود دارم” (85). من درمان نشدم! من در دوران بهبودی به خوبی پیش می رفتم: انجام یک تجدید پاکی روزانه، تماس با زنان دیگر در برنامه، و صحبت با راهنمایم. من برای انجام قدم پنجم تاریخ تعیین شده ای دارم و زمانی که شرایط حریم خصوصی دارم ترازهایم را می نویسم. اما من شوهر و دو بچه هم دارم که اغلب کنار دستم هستند و از آنها به عنوان بهانه ای برای پیشرفت نکردنم در کارکرد قدمها استفاده می کردم. از زمان این تجربه، من به تنهایی برای کار کردن و نوشتن قدم چهارم خودم وقت صرف می کنم.
یکی از «بطریهای» پنهان من مردی متاهل بود که به نظرم واقعاً فردی دلسوز می آمد. ما پس از پایان یافتن رابطه جنسی، ماه ها با هم دوستی پنهانی داشتیم. تا زمانی که به SA رسیدم نمیتوانستم بفهمم که چرا هر بار که با او صحبت میکردم، او به یک وسوسه تبدیل میشد و من هر دقیقه او را به عنوان بهترین دوست و شریک زندگیام میخواستم. همیشه به خاطر آنچه که «نمیتوانم» داشته باشم دچار آشفتگی عاطفی میشوم و به او اعتراف میکردم که نمیتوانم دوستی با او را تحمل کنم. او مهربان و فهمیده بود و چیزی تو این ماه ها می گفت که «شاید بعداً وقتی احساس قویتری کردی، بتوانیم با هم دوست باشیم».
وقتی وارد SA شدم، فهمیدم که تمام تماس با معشوق های گذشته ممنوع است. از زمانی که هوشیار شدم از تماس با این فرد خودداری کرده بودم و این حس خوبی داشت. اما یک روز که در محل کار احساس تنهایی میکردم، فکر کردم «اکنون که در SA هوشیار هستم، مطمئناً میتوانم یک احوالپرسی از او بکنم و بعدش به زندگی خودم ادامه بدهم». اولین سرنخی که نادیده گرفتم این بود که «احساس تنهایی» میکردم و واقعاً فقط دلم هوس آشنای تماس با او را میخواست. میدانستم قبل از انجام این فکر باید با راهنمایم یا یکی دیگر از اعضای SA تماس بگیرم، اما شهوتم پیروز شد و دکمۀ «ارسال» را بعد از نوشتن پیام «حالت چطوره؟» زدم. دیوانگی ام همان لحظه ای که پیام را فرستادم برگشت. حس جدید و شگفتانگیز زندگی در واقعیت که از زمان پیوستنم به SA به من برکت داده بود، به سرعت از بین رفت.
اولین وسوسه من این بود که ببینم کی جواب می دهد. وقتی چند روز طول کشید دوباره پیام دادم. این بار روی تلفن کارم پیغام گذاشت که حالش خوب است. صدایش خوب نبود و وقتی در پیام جواب داد، گفت که پدرزنش در آن روز مرده است. البته برای ابراز همدردی باید پاسخ می دادم. ای کاش این پایان کار بود اما واقعیت اینطور نبود. بیماری من از غیر واقعیت ها شروع می شود. قدرتش مرا شگفت زده می کند من در یک ناامیدی عمیق فرو رفتم، از اینکه با او تماس گرفتم بسیار شرمنده و عصبانی بودم. باورم نمی شد که وسوسۀ من نسبت به او به این سرعت جایگزین موهبت «زندگی در واقعیت» شود. نمیتوانستم در محل کارم کار کنم و بهخاطر اینکه او مرا دوست ندارد و اینکه چرا همسرش را به خاطر من ترک نمیکند، بهطور غیرقابل کنترلی پشت میزم گریه میکردم. من دوباره به او نیاز داشتم تا حالم را خوب کند و در عین حال می دانستم که هرگز این اتفاق نخواهد افتاد.
چیزی که به تدریج من را از ناامیدی خارج کرد، گفتن و اقرار به کارهایی بود که انجام داده ام، مشارکت کردن آن با گروهم و دریافت محبت، درک و حمایت از آنها بود، که معتقدم این خدا بود که کار می کرد. من اکنون اقدامات احتیاطی بیشتری انجام می دهم تا مطمئن شوم وقتی احساس آسیب پذیری می کنم پیامهای نامناسب ارسال نمی کنم. همچنین به خودم یادآوری می کنم که زندگی او به من مربوط نیست. این درد معلم بزرگی بوده است اما چیزی نیست که بخواهم دوباره تجربه اش کنم، اگر بتوانم. مردم می گویند که تحمل ما در برابر شهوت هر چه بیشتر هوشیار باشیم کاهش می یابد. من کم کم دارم متوجه می شوم که این یعنی چه. اعمالی که با انگیزه شهوت، پیش از بهبودی طبیعی به نظر می رسید، اکنون خیلی سریع باعث درد می شود. من کم کم محدودیت هایم را به عنوان یک معتاد جنسی می شناسم. امیدوارم دفعه بعد که دیگران به من پیشنهاد کردند که اقدام خاصی را انجام ندهم، به افرادی که قبل از من این راه را رفته اند اعتماد کنم و واقعاً آن را انجام ندهم.