من از آن معتاد جنسی هایی هستم که دوست دارم همه چیز را به تنهایی انجام بدهم. من کسب و کار خودم را شروع کردم، حسابداری خودم را انجام دادم و قراردادهای خودم را نوشتم. وقتی موسیقی پخش می کنم، فقط می خواهم موسیقی خودم را پخش کنم. من هیچ کمکی نمیخواهم یا نیازی به کمک ندارم زیرا میتوانم همه این کارها را به تنهایی انجام دهم!
ممکن است سعی کنم توضیح دهم که این کارها را برای صرفه جویی در پول، «یادگیری» یا هر توجیه به ظاهر منطقی (اما کاملا فریبنده) دیگری انجام می دهم. اما واقعیت این است که من کاملاً خودخواه و خودمحور هستم و این تنها راه زندگی است که بلدم.
از طریق مجموعه ای از رویدادها که با یک سوال شروع شد – “چرا نمی توانم نگاه کردن به پورن را متوقف کنم؟” – و با یک ازدواج شکست خورده، خانه از دست رفته و غرور به باد رفته به پایان رسید، من این کلمه سه حرفی را زمزمه کردم که نجاتم داد: “کمک.” با درد بیشتر، این کلمه به یک فریادی هولناک تبدیل شد، “کمک!!!”
پس از اعتراف به نیاز به کمک، روش قدیمی زندگی من شروع به تغییر کرد. دریافتم که چیزی که نیاز دارم کمک نیرویی برتر از خودم است – چیزی که همیشه از وجود آن می ترسیدم. من نیاز داشتم اعتماد کنم به اینکه راهنمای من، گروهم و خدای من بهتر از من درباره اداره زندگیم می دانستند.
این من را به آزادی شاد و لذتبخش رساند که در غیر این صورت هرگز نمی شناختم. اکنون دوستان زیادی دارم، ازدواج من با نیرویی غیرقابل تصور جمع شده است و می توانم با خوشحالی برنامه زندگی خودم را به کسانی که مایل به کمک هستند واگذار کنم… هوم… برنامۀ من؟
هیچ چیز به این راحتی نمی توانست مانند یک جلسه کاری حال من را بد کند. این یک رسم شد که بعد از هر یک از آن جلسات به سراغ راهنمایم می رفتم. مردم چیزهایی می گفتند که من را می ترساند. فکر میکردم اگر به این افراد اجازه بدهم روش خودشان را پیش بگیرند، یک برنامه کاملاً خوب بهبودی را خراب میکنند. بنابراین در مشاجرات شدید شرکت می کردم و با احساس بی قراری، تحریک پذیری و نارضایتی جلسات را ترک کردم. مطمئن بودم که باید به طور مداوم برای نجات کسب و کارمان بجنگم.
ببین، کسب و کارمان خراب نشد! آنها قبل از اینکه من وارد آن کار بشوم چه می کردند؟ به هر حال دوام آورده بودند. این را از جلسات اداری و گروه بهبودی خودمان یاد گرفتم. گروه بهبودی ما هم قبل از اینکه من وارد آن شوم و برای اعمال نظراتم در جلسات اداری بجنگم، داشت کار خودش را می کرد و مسیر خودش را طی می کرد.
آنچه من از بینش سنت دو آموختم این است که لازم نیست جلسات کاری برای من چنین باشد. سنت دوم ما (تنها سنتی که شکل بلند آن کوتاهتر از شکل کوتاه است) میگوید: “برای هدف گروهی ما فقط یک مرجع نهایی وجود دارد – خدای دوست داشتنی که خود را در وجدان گروهی ما بیان می کند.”
در بسیاری از جاهای نشریات ما، این وجدان گروهی به وجدان گروهی «آگاه» گسترش یافته است.
این کاملاً یک مفهوم است! هدف من حفظ انجمن یا کنترل نتیجه جلسات نیست. هر دوی اینها به خدا بستگی دارد.
نقش خدا در یک جلسه کاری یا یک جلسه اداری گروه در اینجا آمده است:
اینکه خود را معمولاً در قالب تصمیماتی که از طریق وجدان گروهی گرفته می شود ابراز کند.
نقش های من در یک جلسه کاری و جلسه اداری در اینجا آمده است:
(1) سایر شرکتکنندگان را از آنچه فکر میکنم مرتبط است مطلع کنم و (2) با دادن رأی من به او، به خدا اجازه بدهم از طریق من کار کند.
همین! نیازی نیست که من با کسی درگیر شوم! من فقط به منظور اطلاع دادن به گروه، آنچه را که می دانم بیان می کنم و سپس سکوت می کنم مگر اینکه چیز دیگری را که مرتبط باشد به خاطر بسپارم.
حتی زمانی که شخصاً با اقدامی مخالفم، با خوشحالی اطلاعاتی را ارائه خواهم داد که ممکن است آن را تایید کند. چرا؟ زیرا در طول بحث تنها هدف من اطلاع رسانی است.
وقتی برنامۀ “من” را کنار گذاشتم و شروع به انجام این اطلاع رسانی کردم، اتفاق کاملاً جدیدی افتاد. من حکمت خدا را آنطور که خودش بیان می کند دیدم. من مشتاقانه منتظر جلسات کاری ام بودم تا بتوانم با استفاده از رای گروه خود شاهد تصمیمات خدا باشم. من متقاعد شدم که به همین دلیل است که دوستی ما باقی می ماند و ادامه می یابد. کسی مسئول نیست! در عوض کنترل به خدای مهربان می رسد. تجربه من این بوده است که طرح او بسیار بهتر از هر چیزی است که می توانستم مطرح کنم.
مانند بسیاری از چیزهایی که از برنامه یاد میگیرم، این اصل در بخشهای بیشتری از زندگی من بیش از آنچه انتظار داشتم کار می کند. خانه تازه بازسازی شده من از همان الگوی جلسات اداری در حوزه تصمیم گیری پیروی کرد. من وارد بحث میشدم تا همسرم را متقاعد کنم که همه چیز را به من بسپارد. این منجر به بحث هایی شد که به نوبه خود، من را متقاعد کرد که دفعه بعد حتی بیشتر از این هم متقاعد شوم.
اگر از تلاش برای کنترل تصمیمات خانواده ام دست بردارم و در عوض آنها را به خدا بسپارم چه؟ من شروع کردم به اطلاع رسانی و نه اجبار دیگران به پذیرش تصمیمات من و نه چیز دیگر. آرامشی که این به من داد مسری بود، بسیار شبیه بهبودی: همسرم نیز همین رویکرد را در پیش گرفت.
اکنون مشتاقانه منتظر فرآیند تصمیم گیری هستم. قدردانی جدیدی از همسرم و کار خدا در خانه مان دارم. تصمیمات ما بهتر است و هر دو بسیار خوشحالتر هستیم.
اگر همه اینها برای شما غریبه است، از شما خواهش می کنم آن را امتحان کنید. این وعده دیگری را که در الکلیهای گمنام (68) وجود دارد محقق میکند: «زیرا ما اکنون بر پایهای متفاوت زندگی می کنیم، اساس توکل و تکیه بر خدا. ما به خدای بی نهایت اعتماد داریم تا به خود محدودمان. ما در دنیا هستیم تا نقشی را که او تعیین کرده بازی کنیم. درست به اندازه ای که ما آنطور که فکر می کنیم او می خواهد انجام دهیم و متواضعانه به او تکیه کنیم، او ما را قادر می سازد که مشکلات را با آرامش تطبیق دهیم.»