موضوع: تجربه تردیدها و سوالات در مورد محبت و قدرت خدا در نجات از اعتیاد جنسی، تاثیر شنیدن داستانهای دیگران در مورد بهبودی، تغییر نگرش نسبت به خدا از یک موجود تنبیهگر به یک قدرت محبتآمیز و بخشنده، آمادگی برای سپردن زندگی به اراده خدا.
خدا مرا به جایی رساند که قبلاً نرفته بودم، تا با مردانی باشم که نمیشناختم. چرا؟ برای اینکه به من اجازه دهد تا تجربه، نیرو و امید خودم را در بهبودی از اعتیاد جنسی بسازم. او در بهار گذشته مرا به خلوتگاه مردان بیگ بیر برد. این یک سفر رفت و برگشت 960 کیلومتری برای من و راهنمایم بود که از سنت جورج، یوتا رانندگی می کردیم.
مدتی بود که با چنین جمعی از مردان خوب که تمایل مشترکی برای به اشتراک گذاشتن تجربه، نیرو و امید خود به بهبودی و سپردن اراده و زندگی خود به نیروی برتر از خود داشتند، نگذشته بود. آرام بودم تا با هجوم سخاوتمندانه استقبال، پذیرش و عشق بی قید و شرطی که در آن خلوتگاه احساس کردم، گرم شوم.
به این سوال فکر کردم که چرا اینجا هستم؟ آیا حاضرم زندگی و اراده ام را به مراقبت خدا بسپارم؟ احتمالا نه! در زمانهای گذشته، حتی مطمئن نبودم که آیا خدا مرا دوست دارد، به من اهمیت میدهد یا حتی میتواند مرا پیدا کند. سپس سوالات و تردیدهای دیگری داشتم: آیا خدا آنقدر قدرتمند است که من را از اعتیاد نجات دهد؟ می دانستم اعتیاد من چقدر قدرتمند است و من چقدر در مبارزه با آن ناتوان هستم. شک داشتم که آیا قدرت کافی برای نجات من از این نبرد بی پایان وجود دارد یا خیر. به عشق خدا نسبت به خودم شک کرده بودم. با این حال، دیدم که عشق و قدرت او در زندگی سایر مردانی که داستانهایشان را در خلوتگاه به اشتراک میگذاشتند، چقدر معجزهآمیز بود. همانطور که به مشارکت های آنها گوش میدادم، با حسادت نسبت به پیروزیها، مبارزات و موفقیتهای شخصی آنها سر تکان می دادم.
اما در مورد پیروزی ها، مبارزات و موفقیت های شخصی من چطور؟ آیا خدا آنقدر مرا دوست داشت که من را هم نجات دهد؟ من در همان حلقه ای نشسته بودم که آن 100 مرد دیگر بودند. آیا هرگز نوبت من می شود؟ من این بچه ها را نمی شناختم، اما احساس نزدیکی خاصی با آنها می کردم. میخواستم مشارکت کنم، ارتباط برقرار کنم و بخشی از آن چیزی باشم که آزادانه داده میشد.
بنابراین به خودم اجازه دادم بخشی از عشق خدا باشم. دهانم را باز کردم و چند کلمه در مورد ترس ها و کشمکش های خودم گفتم. و من معجزه بهبودی خودم را تجربه کردم. خداوند من دیگر آن موجود نفرت انگیز و بدجنسی نیست که در کودکی تصور می کردم. من آن باورها را با خدای بی نظیری جایگزین کردم که به اندازه کافی عشق دارد، حتی برای من. کسی که عشق و قدرت کافی برای شفای من دارد. کسی که بخشنده است. خدایی که هرجا میتواند من را پیدا کند. خدای من چنان است که مرا در تاریک ترین لحظه ام می یابد، حتی زمانی که احساس ناامیدی می کنم، زمانی که شک می کنم، زمانی که موفق می شوم، و به خصوص زمانی که شادی را تجربه می کنم. من حاضرم زندگی و اراده ام را به چنین قدرت بزرگی بسپارم. من مایلم دستور او را انجام دهم و سپاسگزارم که این را به اشتراک می گذارم.
این خدای من است. و حضور او را در بیگ بیر احساس کردم. همچنین او خدای نوۀ من است. که این آهنگ را به من یاد داد و من دوست دارم آن را بخوانم: «خدای من از مرد جنگلی بزرگتر است. او از گودزیلا و هیولاهای تلویزیون بزرگتر است. و خدا [ی من] مراقب تو و من است.»