بله، مادرم یک بار به من چاقو زد. من احتمالاً 15 ساله بودم که این اتفاق افتاد. من اکنون 72 ساله هستم. تا قبل از اینکه که سال ها در SA از نظر جنسی هوشیار بودم، هرگز نمی توانستم از کلمه “چاقو زدن” استفاده کنم. در عوض، میتوانستم بگویم که من یک نوجوان بسیار سرکش بودم و یک روز مادرم را به قدری عصبانی کردم که او رفت که مرا بزند. نزدیک ترین چیزی که او می توانست برای ضربه زدن به من پیدا کند یک چاقوی نان بود. در حالی که از خودم در برابر ضربه چاقو محافظت می کردم، دستانم را بالا آوردم و او به طور تصادفی دست مرا را برید. مجبور شدم به اورژانس نزدیکمان منتقل شوم، جایی که زخمم را بخیه بزنند. من این داستان را اینطوری شرح می دادم.
سالهای زیادی در SA طول کشید تا بتوانم آنقدر با خودم صادق باشم که آنچه را که واقعاً اتفاق افتاده است بیان کنم. واقعیت این است: مادرم به بازوی راستم چاقو زد. اگر دستهایم را بالا نمیبردم ممکن بود به سینهام چاقو بزند. این اتفاقی بود که افتاد.
چرا برای من مهم است که حقیقت را به خود و دیگران بگویم؟ چون فقط با گفتن حقیقت میتوانستم بفهمم که مادرم چقدر بیمار است. فقط یک مادر خیلی بیمار می توانست پسر خودش را با چاقو بزند. وقتی حقیقت را فهمیدم، عصبانیت طولانی مدت من نسبت به مادرم تبدیل به بخشش شد. برای یک معتاد جنسی مانند من، خشم می تواند به رنجش تبدیل شود، اما اینکه خشم را نسبت به یک فرد بیمار حفظ کنم، خیلی کم اتفاق می افتد. همانطور که در کتاب بزرگ خواندم:
متوجه شدیم افرادی که به ما ظلم کردند یا رفتار اشتباهی با ما داشتند، شاید از نظر روحی بیمار بودند. اگرچه ما علائم بیماری آنها را دوست نداشتیم و این به گونهای ما را ناراحت میکرد، آنها نیز مانند خودمان بیمار بودند. ما از خدا خواستیم که به ما کمک کند همان تساهل، همدردی و صبری را که به یک دوست بیمار خودمان با خوشی عطا می کنیم، به آنها هم نشان دهیم. (66-67) من چاره ای ندارم جز اینکه ببینم که مادرم بیمار بود. اگر این رویکرد را در پیش نگیرم، عصبانی و رنجیده باقی میمانم، و رنجش برای برنامۀ من کشنده است.
همانطور که کتاب بزرگ می گوید:
واضح است که اگر رنجش عمیقی در زندگی ما رخنه کرده باشد، سرانجامی جز بدبختی و پوچی نخواهد داشت. …رنجش بینهایت خطرناک و حتی به نظر ما کشنده است. وقتی ما اینگونه احساسات را در خود میپرورانیم، دریچۀ نور خوشید روحانی را بر روی خود میبندیم و آن وقت است که جنون الکل عود میکن و دوباره مشروب میخوریم. برای ما الکلیها مشروب خوردن با مرگ برابر است. (کتاب بزرگ، ص. 66)
من و مادرم به مدت 35 سال هیچ وقت در مورد این ماجرا با هم بحث نکردیم. اگر جای زخم دائمی آن روی بازویم نبود، ممکن بود به نظر برسد که هرگز چاقو نخورده بودم، و این فقط یک کابوس بد بود.
در سال 1367، پس از چند سال هوشیاری، در یک گردهمایی بین المللی SA در روچستر، نیویورک شرکت کردم. من عمیقاً تحت تأثیر یک سخنران S-Anon قرار گرفتم که سفر شفابخش درونی را که به سوی مادرش تجربه کرده بود، توصیف کرد. من آنقدر تحت تأثیر مشارکت او قرار گرفتم که مستقیماً به لابی هتل رفتم و با مادرم تماس گرفتم. متوجه شدم که دارم میگویم: «مامان، فقط زنگ زدم که بگویم دوستت دارم.» پاسخ او مرا شوکه کرد. «هاروی، پس از کارهایی که من در جوانی با تو کردم، چطور توانستی مرا دوست داشته باشی؟» در کمال تعجب، کلمات زیر نه تنها از دهانم، بلکه از قلبم بیرون آمد:
«مامان، من مدت ها پیش تو را بخشیدم، همانطور که امیدوارم فرزندانم مرا به خاطر هر یک از کارهای مشکلآفرینی که با آنها کردم، ببخشند.»
اگرچه او آن رویداد را با عبارات مبهم بیان کرد، این اولین باری بود که مادرم به آن اشاره میکرد. این بهترین جبرانی بود که او می توانست برای من انجام دهد. او دهها سال بود که این درد را در سکوت تحمل کرده بود. این هدیه او به من و خودش بود: تا سرانجام آنچه را که با من کرده بود به زیر نور بیاورد.
در بخشی از کتاب سفید به نام «گام هشتم و نیم» می خوانیم:
ما با اینکه فرآیند بخشایش را احساس نمیکنیم؛ اما آن را آغاز میکنیم. بیشتر ما تا زمانی که فرآیند درونی تسلیم و واگذاری حقمان برای دشمنی را رها نکردیم، نتوانستیم احساس بخشایش کنیم. با تمرین کردن بخشایش در درون قلبمان و هنگامی که به این افراد فکر میکنیم، با صدای بلند و شاید حتی همراه با راهنمایمان، هر لیستی که در درون لیستمان آمده است را میبخشیم. هرگاه رنجشها دوباره بازگشتند، دوباره و دوباره بخشایش را انجام میدهیم. …
چرا باید ببخشیم؟ دلیلش برای ما بسیار ساده است. اگر نبخشیم، هرگز آزاد نخواهیم بود. بدون اینکه ببخشیم، هرگز بخشیده نخواهیم شد و با زنجیری جدانشدنی به اشتباهاتمان متصل خواهیم ماند. قادر نخواهیم بود خودمان را آزاد کنیم و سیاهچال تاریک گذشته را رها کنیم و در نور عشق قدم برداریم.
اگر ما به این قسمت از برنامۀ بهبودیمان توجه لازم را بکنیم، با تأکید خاصی خواهیم گفت:
«با رها کردن رنجشهایمان، ما تمایل پیدا میکنیم تمام خطاهای واقعی یا غیرواقعی کسانی را که در حق ما اشتباه کردهاند، ببخشیم و آنها را رها کنیم.» (کتاب سفید، ص. 125 و 126)
مادرم در نهایت به شهری که خانواده من در آن زندگی می کردند نقل مکان کرد. او متعاقباً سکته کرد و از ناحیه دست و پای راستش فلج شد. من توانستم در دهه آخر عمرش در کنارش باشم. او در 89 سالگی در آغوش من درگذشت.
اگر بهبودی دوازده قدمی من نبود و از نظر جنسی هوشیار نبودم، مطمئن هستم که روند بخشش اتفاق نمی افتاد. من به زندگی با نفرت و کینه نسبت به مادرم ادامه می دادم. دلم برای لذت رابطه ام با او تنگ شده بود. من هرگز آزاد نمی شدم. همانطور که در دعای قدم یازدهم ما می گوید،
خدایا مرا راه صلح خود بنما؛ تا آنجا که نفرت وجود دارد، بتوانم محبت را موجب شوم – آنجا که گناه وجود دارد، بتوانم روح بخشش را موجب شوم… کسی که وجود خودش را فراموش کند، به وجود خویش پی میبرد – با بخشیدن است که مورد بخشیده شدن قرار میگیرد – با وداع گفتن دار فانی است که به زندگی جاودانه دست مییابد. آمین (12 قدم و 12 سنت، ص. 102)
سپاسگزارم که توانستم این ابزار فوق العادۀ بهبودی را با شما به اشتراک بگذارم: ابزار بخشش.